روایت تازهای از تاکسیهای جالب تهران
تاکسی باغ... و... تاکسی شکلات
عصر خودرو : او هر روز از 6 صبح تا 6 بعدازظهر کار میکند و چهره خندان و تاکسی عجیب و غریبش ـ که بیشتر شبیه به یک باغ کوچک است تا تاکسی ـ به تک تک مسافران روحیه میدهد.
عصر خودرو : او هر روز از 6 صبح تا 6 بعدازظهر کار میکند و چهره خندان و تاکسی عجیب و غریبش ـ که بیشتر شبیه به یک باغ کوچک است تا تاکسی ـ به تک تک مسافران روحیه میدهد.
به گزارش پایگاه خبری«عصرخودرو» به نقل از صمت، یکی از قدیمیترین و خوشخندهترین رانندههای قدیمی تهران «جلال جنی» است که روزگار زیادی در خط شوش ـ آبمنگل در جنوب تهران کار میکرد. برخلاف اسمش که «جلال جنی» بود، لبی پرخنده و اخلاقی خوش داشت، به طوری که روزنامه کیهان در خبری درباره علت مرگ او در مرداد سال 1334 نوشت «راننده خوشاخلاق جنوب تهران درگذشت» و براساس گزارشی که در اینباره ارائه شده است، یکی از پرجمعیتترین تشییعجنازههای آن روزگار شهرری و شوش در آن منطقه برپا شد. خیلیها خاطرات زیادی از او دارند و به او لقب «دادرس» هم میدادند و میگفتند، او در مواقع گرفتاری یک دفعه مثل جن سر و کلهاش پیدا میشد و به داد خیلی از آدمهای گرفتار میرسید و گفتهاند 2 زایمان در اتومبیل شورولت او (که با آن مسافرکشی میکرده) رخ داده است که یکی از کسانی که در آن ماشین و در راه رسیدن مادرش به بیمارستان به دنیا آمد، تا همین چندی پیش مسئول اداره گمرک شهرستان دیر در استان بوشهر هم بوده و در خاطراتش تعریف کرده است که اگر «جلال جنی» به دادش نمیرسید، شاید پا به این دنیا نمیگذاشت.
اما در آن روزگار رانندههای داشمشتی و لوتیصفت دیگری هم بودهاند که با وسیله نقلیهشان به داد دیگران میرسیدند مانند «جعفر الستون» که میگفتند همیشه سربزنگاه میرسید و بعضیها که عجله داشتند خود را سریع به جایی برسانند، مدام دعا میکردند و میگفتند الستون ولستون، «آقا جعفرو» برسون و توی همین هاگیرواگیرها سر و کله جعفرآقا پیدا میشد و آن آدمهای دست به دعا را به مقصدشان میرساند. یکی از رانندههای معروف هم که البته به خوشاخلاقی معروف نبود، اما به سریع رفتن شهرت داشت، «اسمال بیکله» بود که این نام او را مرحوم «سیامک یاسمی» کارگردان قدیمی سینمای ایران هنگام ساخت فیلم «گنج قارون» روی «قارون» گذاشت که گویا از فرط درماندگی و بیعقلی میخواسته در رودخانه زایندهرود آن روزگار خودکشی کند.
حالا یاد این چند نکته خوب است، برویم به سراغ 2راننده تاکسی معروف و خوشاخلاق دیگر که در تهران به «راننده تاکسی باغ» و راننده «تاکسی شکلاتی» شهرت دارند.
رسانههای زیادی تاکنون با اینگونه افراد مصاحبههای مفصلی انجام دادهاند که بخشهایی از صحبتهای این 2 راننده خوشاخلاق کسوت رانندگی با تاکسی را برای این صفحه انتخاب کردهایم که میخوانید.
یک باغ، یک تاکسی
یکی از کسانی که تا حالا بارها به عنوان صاحب «باغ تاکسی» در گزارشهای تلویزیونی به بینندگان معرفی شده، جناب «ناصر خاکی» است که شاید شما هم یک بار گذرتان به تاکسی او افتاده و وارد تاکسی باغ،ـ گل و بلبل شده او شده باشید. گزارشگری درباره او نوشته است:
کسی چه میداند، شاید اگر حال و هوای سالهای 57 و شور انقلابی آن روزهای کشور او را درگیر خود نکرده بود، امروز یکی از نویسندههای بنام ادبیات معاصر شده بود.
ناصر خاکی را مسافران این روزهای خط وصال ـ حجاب میشناسند. او هر روز از 6 صبح تا 6 بعدازظهر کار میکند و چهره خندان و تاکسی عجیب و غریبش ـ که بیشتر شبیه به یک باغ کوچک است تا تاکسی ـ به تک تک مسافران روحیه میدهد.
دیپلم قدیم دارد و خودش را نویسنده و اهل ادب میداند. میگوید شاگرد «جلال آلاحمد» بوده است. «3 مجموعه داستان در سبک رئالیسم نوشتم که واقعیتهای آن روز زمان ما بود. خوشحال و جوان بودم، پاتوقم جلوی دانشگاه بود و با بیشتر نویسندهها آشنا بودم، ازجمله مرحوم جلال. نوشتههایم را به ایشان میدادم و میخواند و نظر میداد. من خودم را شاگرد ایشان میدانم و اگر دست به قلم بردم، به تبعیت از درسی بود که مرحوم جلال به من میداد.»
ناصر خاکی، صاحب جذابترین تاکسی تهران،از خاطرات و زندگیاش این طور میگوید: «پاتوق ایشان (جلال) در ابتدا، انتشارات نیل در مخبرالدوله بود. بعد که نیل به مقابل دانشگاه منتقل شد، او قبل از فوتش زیاد آنجا میآمد. من از این طریق با نویسندههای بزرگ و خیلی از شعرای زمانمان آشنا شده بودم. (جلال) آن زمان، کتابهای پرسر و صدایی چاپ میکرد و یک نویسنده واقعگرا بود و برخلاف «صادق هدایت» که سبک «ژانپلسارتر» روی او اثر گذاشته بود، به آینده و حرکت مردم امیدوار بود. اما حیف شد که زود فوت کرد. اثری که روی من داشت، این بود که خیلی زود فوت کرد. رنجی که از وضعیت زمان ما میبُرد، باعث شد زود فوت کند.»
او ادامه میدهد: «نشریهای به نام «کتاب هفته» توسط «احمد شاملو» چاپ میشد که ویژهنامهای راجع به جلال چاپ کردند. من بارها و بارها میخواندم و گریه میکردم. چیزی بود که گم کرده بودم و میخواستم گمشده خودم را در آن نوشتهها پیدا کنم.»
ناصر خاکی را به قول خودش، دست تقدیر به سمتی کشیده که حالا راننده یکی از عجیبترین تاکسیهای پایتخت باشد. کفپوشهای تاکسی آقای خاکی، مثل چمن سقفش پر از شاخ و برگهای مصنوعی است و منظره روی داشبورد و پشت شیشه عقب، یک باغ مینیاتوری به تمام معناست که شامل خانههای چوبی و درختهای کوچک است. البته در گذشته یک آبنمای کوچک هم گوشه داشبورد بود که وقتی میپرسم چرا دیگر نیست، با خنده میگوید «به خاطر بحران آب و صرفهجویی در مصرف آب آن را برداشتم.»
روی کاغذی که به یکی از تپههای مصنوعی جلوی راننده تکیه داده شده با خط درشت و خوانا نوشته شده: «هنرکده رسان»؛ «رسان» را ناصر خاکی برای معرفی هنرکنده سیار خود انتخاب کرده، جایی که همه گلها، گیاهان و درختان مصنوعی و حتی سفالها و تزئیناتش را خودش ساخته است.
او گلایهای هم از مسئولان دارد که به او مجوز عرضه و آموزش سفالهای نقش برجستهاش را نمیدهند. بعد هم تاکید میکند که این کار خلاف اقتصاد مقاومتی است. میگوید «کسی که میتواند کارآفرین باشد، باید بیاید توی خیابان؟» اما تاکید میکند «البته برای تلاش و معاش، هیچ کار شرافتمندانهای عار نیست.»
صندوق عقب سبز!
صندوق عقب «تاکسیباغ» ناصر خاکی پُر است از جعبههایی که کارهایش را در آن گذاشته و بریدههایی از روزنامههایی که با آنها مصاحبه کرده؛ ذهنش هم سرشار از خاطرات خوب و بدی است که در این سالها با تاکسیباغش داشته.
البته مصاحبه با رسانههای صوتی، تصویری و مکتوب هم جزء فراموشنشدنی از خاطرات این راننده تاکسی است و در صحبتهایش هرازگاهی به آنها ارجاع میدهد و تاکید میکند که تاکسیاش حالا شهرتی جهانی دارد.
یک خبرنگار و عکاس که در یک روز آفتابی پاییزی به دیدار این راننده خلاق رفتند؛ مثل همیشه خندان و پرانرژی بود و البته به خاطر حضور آنها، تغییر کوچکی هم در دکوراسیون داخلی باغش داده بود و مصاحبهای با او ترتیب دادند که بخشی از آن آمده است:
آقای خاکی چند سالتان است؟
71 سالم است
از چه زمانی وارد کار تاکسی شدید؟
حدود 4، 5 سال است
از کدام خط شروع کردید؟
از خط انقلاب ـ انرژی اتمی
قبل از این چه کاره بودید؟
در کار تبلیغاتی بودم. من همیشه علاقه به نوآوری داشتم و بر خلاف سنم، آدم کوشایی هستم. من مبتکر چاپ بادکنک در ایران هستم. یعنی تنها کسی بودم که بعد از امریکا و آلمان توانستم مرکبی بسازم که روی بادکنک بنشیند. حدود 10، 12 سال کارم تبلیغات روی بادکنک برای تمام ارگانها بود. خوشحالم که این اختراع ثبت شد و به جایی رسید که الان هزاران نفر دارند از این کار امرار معاش میکنند.
چرا همین کار را ادامه ندادید؟
چون سرمایه زیادی میخواست. به علاوه واردات بادکنک ممنوع بود؛ چون کالای لوکس به حساب میآمد. من هم به سختی اینها را تهیه میکردم. سرمایه هنگفتی میخواست که در توانم نبود و ناچار شدم آن را رها کنم.
ایده درختچههای مصنوعی از چه زمانی به ذهنتان آمد؟
یک روز درختچههای بونسای ژاپن را دیدم. طبیعی و گرانقیمت بودند. چین، آنها را به شکل مصنوعی درست کرده بود. با خودم گفتم چرا ما نتوانیم اینکار را بکنیم؟ از چند سیم و مفتول شروع کردم. کمکم کارم بهتر شد و از چوبهای طبیعی درختانی ساختم و دیدم استقبال میشود ولی مجبور بودم برای تامین معاش با ماشین کار کنم. ابتدا ماشینم را تبدیل به تاکسی کردم و بعد گفتم از این فرصت استفاده کنم؛ تاکسی من باید در دنیا اول شود، برای نخستینبار، طبیعت را بهصورت مینیاتوری به داخل ماشین آوردم.
یادتان هست چه زمانی بود؟
حدود 5 سال پیش بود. مسافرانی که در خط من بودند بیشتر دانشجو، استاد دانشگاه یا وکیل بودند. 3 تا سررسید دارم که این مسافران برایم نوشتهاند. به قدری مطالب جالب دارند که این خودش میتواند کتاب شود؛ یک کتاب ارزشمند بهویژه برای جوانها. کمکم کارم گرفت و از رادیو و شبکههای خودمان با من مصاحبه کردند. کار به جایی رسید که معروف شدم. الان به جرأت میتوانم بگویم که معروفترین تاکسی تهران، تاکسی من است.
اسمهای زیادی به تاکسیتان دادهاند.
بله. تاکسی جنگلی، تاکسی باغ، سبزترین تاکسی پایتخت، روح طبیعت، برترین تاکسی سطح جهان... عنوانهای زیادی به تاکسی دادهاند.
کدام اسم را بیشتر دوست دارید؟
رضا رشیدپور(مجری شبکه 3 تلویزیون) اسم قشنگی گذاشت و گفت میگذارم «تاکسی باغ».
جناب «تاکسی شکلاتی» تهران!
شاید جناب مجتبی «میرخوند چگنی» به شما هم شکلاتی تعارف کرده و کام شما هنگام سوار و پیاده شدن به تاکسی او شیرین شده باشد.
این مجتبیخان هم از آن راننده تاکسیهای با معرفت روزگار ماست و در شرایطی که همه به جز اخم و ترشرویی در مترو، اتوبوس و تاکسی و پیادهرو چیزی نثار هم نمیکنند، این آقا شما را سوار تاکسیاش میکند، با شما خوش و بش میکند و سپس به شما یک شکلات هم میدهد که با کام شیرین و خاطرهای خوش، تاکسی او را ترک کنید. او نیز تاکنون در برخی نشریات حرفها و حدیثهای زیادی درباره ترویج اخلاق شکلاتی خودش تعریف کرده است.
گزارشگری که همین چندی پیش با او در تاکسیاش مصاحبه داشته، در این باره نوشته است:
امروز صبح سوار تاکسی شدم که قبل از سوار شدن راننده از من خواست روی در را بخوانم که نوشته بود «با لبخند وارد شوید» بعد قانون ماشین را گفت که در این تاکسی صبحانه داده میشود که اگر جلو بنشینی باید لقمه درست کنی، بنابراین اگر سختت است، عقب بنشین.
تجربهای متفاوت و بسیار جالب بود. این راننده اسم تاکسی خود را «تاکسی شکلاتی» گذاشته بود و بیدریغ، بیغل و غش و بیتکلف به مردم محبت میکرد و در همان چند دقیقه تا مقصد بین خودش و مسافران یک جریان انرژی مثبت و محبتی ایجاد میکرد.
در ابتدا یک شکلات به مسافران تعارف میکرد وسپس با برگهای مسافرانی را که برای نخستینبار سوار این تاکسی شده بودند، با اهداف و چگونگی کارش آشنا میکرد، سپس 2 عدد دستکش یکبار مصرف به مسافر جلویی میداد تا برای همه لقمه بگیرد. انگار وقت ناهار هم ناهار میدهد.
جالب است که نه تنها کرایه را مثل بقیه رانندهها میگیرد، بلکه هیچ مبلغ اضافهای هم نمیگیرد. ظاهر تاکسی و خودش و نظافت سفره و ادب راننده و خلاصه همه چیز طوری است که با هر روحیهای وادار میشوی به او اعتماد کنی و مثبتتر میشوی.
گفتوگو با این راننده شکلاتی جالب :
لطفا خودتون رو معرفی کنید.
من مجتبی میرخوندچگینی هستم و 39 سال سن دارم. ازدواج کردم و 2 فرزند به نامهای الهه ناز 2 ساله و غزاله راز 7 ساله دارم.
تحصیلاتتون در چه سطحیه؟
راستش من تحصیلاتم زیر دیپلمه. با اینکه هوش خوبی داشتم اما به دلیل فوت پدرم و افتادن خرج خانواده رو دوش من، که پسر بزرگ خانواده بودم، نتونستم به تحصیلاتم ادامه بدم.
تاکسی شکلاتی چه جوری به وجود اومد؟
من مغازه داشتم و لاستیک میفروختم اما ورشکست شدم و تاکسی گرفتم. هفتههای اول برام خیلی سخت بود، داشتم عذاب میکشیدم. از رانندههای تاکسی گرفته تا مسافرا، همه عصبی و ناراحت بودن و با موج منفی آنها، من تا شب عصبی بودم و خسته برمی گشتم خانه. تصمیم گرفتم در دنیای کوچک خودم متفاوت باشم. این بود که یک جعبه شکلات گذاشتم در ماشین و هر مسافری که سوار میشد، بهش تعارف میکردم. دیدم جواب خوبی میدهد. مسافرها اولش اخماشون تو همه اما بعد از اینکه شکلات برمیدارند و با هم صحبت میکنیم، روحیهشون عوض میشه. از اینجا بود که تاکسی شکلاتی به وجود اومد و من الان 13 ساله که مشغول این کارم. یه ویژگی دیگه این تاکسی هم اینه که برعکس همه ماشینا بوق نداره.
چی شد که اسمش رو گذاشتید «تاکسی شکلاتی»؟
چند روزی میشد اینکارو شروع کردم، که یه روز خانم دانشجویی مسافرم شد و ازم دلیل کارم رو پرسید. منم ماجرا رو براش تعریف کردم. بعد از اینکه داستان رو شنید به من پیشنهاد کرد که اسم این تاکسی رو بذارم «تاکسی شکلاتی». گفت یه روز میاد که این اسم فقط مختص خودت میشه و همه جا این تاکسی شناخته میشه.
هدف اصلیتون از این کار چیه؟
تنها هدف من اینه که بتونم برای چند لحظه هم که شده لبخند را به لبای مردم بیارم. دلم میخواد مردم متفاوت بودن رو یاد بگیرن. یاد بگیرن که تو هر صنفی که هستن، میتونن اینکار رو به نوعی انجام بدن. اینطوری هر کسی اگه بخواد باهاشون حرف بزنه و مشکلی رو در میون بذاره، بدون هیچ ترسی اینکار رو انجام بدن و حرفشون رو بزنن. من همیشه میگم اگه میم مشکلات رو برداریم میشه شکلات.
راجع به دفترچههای شکلاتیتون برامون بگید.
همون روز وقتی اون خانم این پیشنهاد رو داد، با خودم فکر کردم چقدر خوبه اگه من یه دفترچه بذارم تو ماشین و از مسافرا بخوام تا نظرشون رو برام بنویسن. هر مسافری که وارد ماشین میشد بهش شکلات تعارف میکردم و میگفتم به «تاکسی شکلاتی» خوش اومدید. بعد بین راه ازشون میخواستم تا هرچی دوست دارن برام بنویسن. خودمم شب که برمیگردم خونه تو یه دفترچه دیگه تمام خاطرات اون روز رو مینویسم.
در این 11 سال چند تا دفترچه پر شده؟
تا الان 115 هزار و 114 نفر برام خاطره نوشتن که نزدیک به 260 تا دفتر شده. دفترچههای خودمم تا الان1300 تا شده.
شنیدهایم در تاکسی شکلاتی، فقط شکلاتِ خالی نیست! درسته؟
بله، بعد از یکی دو ماه آبمیوه رو هم بهش اضافه کردم. البته اوایل خیلی اعتماد نمیکردن. خب حقم داشتن، نباید به همه اعتماد کرد اما میشه برای احترام برداشت و نخورد... بعد از اون صبحانه و نهارم اضافه شد.
تا حالا تو دردسر افتادین؟ مسافری بوده که از رفتار شما بترسه؟
بله، خیلی از موارد پیش اومده. اما جالبترینش موقعی اتفاق افتاد که تازه شروع کرده بودم به آبمیوه دادن. غروب بود و فقط یه خانم مسافرم بود. بهش شکلات تعارف کردم و گفتم به «تاکسی شکلاتی» خوش اومدید. پشت چراغ قرمز بودیم که پرسیدم: آبمیوه میل دارید؟ هنوز جمله من تموم نشده بود که اون خانم جیغ کشید و از تاکسی پیاده شد. همه هاج و واج نگاه میکردن و میپرسیدن چی شده؟ 3 روز بعد اتفاقی همون خانم با همسرش سوار ماشین شد. مثل همیشه پذیرایی رو شروع کردم. اونا شک داشتن که من همون رانندهام. همسر اون خانم ازم پرسید که چرا اینکارو میکنم؟ منم براش توضیح دادم و مجلات و روزنامههایی رو که با من مصاحبه کرده بودن رو نشون دادم. بعد ازم پرسید تا حالا مسافری داشتی که خیلی از رفتار شما ترسیده باشه؟ گفتم آره، گفت میشه آخریش رو برامون تعریف کنی؟ منم ماجرای اون خانم رو تعریف کردم، غافل از اینکه اون خانم همون موقع تو ماشینم بود. ازم پرسید اگه اون خانم رو ببینی میشناسیش؟! گفتم نه من خیلی به چهره مسافرام دقت نمیکنم، بهویژه اگه خانم باشن. گفت اون خانم الان دوباره مسافر شماست و از شما معذرت میخواد. از تعجب زدم رو ترمز! خیلی خوشحال شدم. خیلی دلم میخواست دوباره اون خانم رو ببینم و براش توضیح بدم.