به گزارش پایگاه خبری«عصرخودرو»به نقل از ایرنا، با دستمال کنفی بزرگی عرق سر و صورتش را پاک می کند و سرش را تکان می دهد و زیر لب می گوید: «هی روزگار... چه کنیم با این گرمای هوا، تابستون نشده، حال و روزمون اینه! خدا به داد خرماپزونش برسه».
نشستن روی صندلی کنار راننده، یا به قولی صندلی شاگرد در تاکسی ها همیشه یعنی شانس؛ اما وقتی تابستان از راه می رسد و گرمای هوا ذله ات می کند، بدترین جا همین صندلی بغل دست راننده است؛ اصلاً خدا خدا می کنی که کسی آن جلوترها، صندلی جلو را اشغال کرده باشد و یکی از همان صندلی های عقبی برای تو خالی باشد.
چون وقت هایی که وسط گرمای 40 درجه روی صندلی کنار راننده می نشینی، آفتابگیر و عینک آفتابی هم به دادت نمی رسد، از طرفی داغی چرم صندلی تفتیده و از طرفی، هم گرمایی که داخل اتاقک الو می کشد، کلافه ات می کند و خدا خدا می کنی هر چه زودتر به مقصد برسی و از این وضع خلاص شوی! این وقت ها درست همان زمان هایی است که وقتی کرایه می دهم، اگر باقی اش را هم پس ندهند، دست و دلم نمی لرزد، اصلاً می گویم نوش جانش، 10 دقیقه نشده در این گرما حال و روزت می شود عینهو میتی که از قبر درآمده، خدا به داد راننده برسد که از 7 صبح تا 9 شب، تنها دلخوشی اش نیمچه خنکایی است که از 8 شب به بعد از پنجره توی اتاقک ماشین می خزد! بماند آسفالت داغ خیابان هایی که ظل ظهر، ترافیک سنگین و نحس شهر راغیرقابل تحمل تر می کند؛اما هستند روزهایی هم که چشمم مانده به باقی کرایه، پیاده می شوم تا اگر پول بیشتری داده ام حداقل اعصابم راحت بماند.
آن وقت ها نه حوصله چانه زدن دارم و نه جواب دادن به الفاظی که روزی چند بار از دهان این راننده و آن راننده می شنوم، اصلاً تاکسی سوارحرفه ای که باشی کم کم یاد می گیری که نباید وقت و اعصابت را برای 100 تومان و200 تومان هایی خراب کنی که حالا دیگر گداها هم با دیدن شان رو ترش می کنند.
همین چند روزپیش بود که کارم با رئیسم برسرمسأله ای به داد و بیداد کشید. آن روزحتی حوصله خودم را هم نداشتم، وقتی سوار تاکسی شدم، دنبال بهانه بودم تا حتی اگر یک
50 تومنی هم اینور و آن ور شد، شیشه تاکسی را هم که شده، پایین بیاورم. سه راه صابونچی به مقصد میدان فاطمی را سوار شدم، قبل از اینکه کرایه ها 20 درصد گران شود، معمولاً هزار و 200 تا 300 تومن می دادم، خب این بار یک 2 هزار تومانی دادم و توقع داشتم، راننده عزیز حداکثر هزار و 500 تومان کم کند، بنابراین تا به میدان برسم، چشمم فقط به آن 500 تومانی بود که به خیال خودم قرار بود برگردانده شود. اما درکمال ناباوری، به میدان رسیده، راننده گرامی روی ترمز زد و با خونسری تمام گفت: «فاطمی... آخرشه!»
من هم که حالا بهانه خوبی به دستم رسیده بود تا تمام دق و دلی صبح تا بعداز ظهرم را سر این بخت برگشته خالی کنم، با لحن تندی، گفتم: «آقا 2 تومنی دادم.»
«کرایش همینه!»
«من هر روز دارم این مسیرو هزار و 500 می دم، نکنه تازه اومدی تو این خط.»
«برو جانم با من بحث نکن، کرایش همینه. هر روز اشتباه می کردی من باس تاوانشو بدم.»
«مگه هر کی به هرکیه، الان زنگ می زنم تاکسیرانی بیان بیچارت کنن، قرارنیست هر چی زورتون رسید، باشه که.»
«برو آبجی به هر کی می خوای زنگ بزن، می خوای خودم بیام شماره بدم! والا، صب تا شب تو این خیابونا پدرمون درمی یاد، واسه گرفتن حقمونم باید چک و چونه بزنیم...»
من هم که هنوز یک پایم به در تاکسی مانده و پای دیگرم روی آسفالت خیابان کشیده می شود با هزار زحمت شماره 1888 را پیدا می کنم تا به خیال خودم یک درس درست و حسابی به راننده نامحترم بدهم، اما همین که شماره را می گیرم، تازه یادم می افتد که ای بابا این تاکسی نه برچسب کرایه دارد و نه برچسب شورای شهر، دوزاری ام می افتد که یک مسافربر شخصی سوار شدم و خب معلوم است که زور کسی هم به اینها نمی رسد.
هرچقدر دلشان می خواهد کرایه می گیرند و اعتراض هم که کردی دستت به جایی بند نیست. اصلاً وقتی در گیر و دار دعوا با راننده هستی، حتی قیافه اش را هم از یاد می بری، چه برسد به اینکه بخواهی شماره اش را برداری.»
با این حال ازآنجا که معتقدم کار ازمحکم کاری عیب نمی کند وجلوی چشم ده ها نفر مسافری که منتظرند تا ببینند سرانجام داد و بیدادهای ما به کجا می رسد، کم نیاورم، شماره 1888 را می گیرم. 4 نفرپشت خط هستند و بالاخره پس از 5 دقیقه آهنگ انتظار، نوبت به من می رسد تا با عصبانیت ولحن حق به جانب، شماره پلاکی را که با اعتماد به نفس تمام برداشته ام، اعلام کنم. اما آقای خونسردی که آن طرف خط نشسته به آرامی اعلام می کند که این پلاک تاکسی نیست و آب پاکی را روی دست من می ریزد.
حالا ده ها چشم به من زل زده اند تا ببینند این همه غرش شیرانه به کجا رسیده!پس من به ناچار باید از این مخمصه جان سالم به در کنم. راننده خیلی وقت است گازش را گرفته و رفته، شاید تا الان دهمین مسافرش را هم سر کیسه کرده باشد، ولی من یکربع است که مشغول نمایشم تا دوروبری هایم نفهمند، صدایم حتی به یک متر آن طرف ترهم نرسیده! همین که راهم را می گیرم تا بروم، یک نفراز پشت صدایم می کند. چهره اش آنقدرها که بایدآشنا نیست، اما دقت که می کنم می بینم چندین بار مرا تا خانه رسانده است.
یک راننده قدیمی با محاسن سفید، از آن مدل آدم هایی که به هیچ دارودسته ای از «پول» گرفته تا «آدم» وابسته نیست. تنها حرفش «رضایت» است و وقت هایی هم که پول خرد نداری، همیشه کرایه به سمت خودش گرد می شود، یعنی اگر کرایه ات شده 800، اگر پول خرد در بساطش نباشد، امکان ندارد هزار تومنی ات را مصادره کند، بر می گرداند تا حتی اگر 500 تومانی داشتی، همانی را بدهی که دلت راضی است. انگار متوجه ماجرا شده باشد، می گوید دخترم بیا تا دیروقت نشده برسانمت خانه.
درد دلم را که باز می کنم، می رود سراغ الفاظی که جنسش کمتر با شنیده های ما جور است: «سیاهی به دلت راه نده بابا، ما هم از دست اینا، شکاریم. نه کمیته انضباطی می رن، نه به کسی جواب پس می دن، تازه هر وقت دلشون می خواد نرخا رو بالا و پایین می برن، ولی ما کافیه یه نیم ساعت تو خطمون نباشیم، سریع واسمون غیبت رد می کنن، اصلاً مصیبتی شده مسافرت رفتنای ما، هردفه می خوایم از شهر بریم بیرون، باید امضای رئیس خط رو بیاریم و به هزارنفر جواب پس بدیم، ولی هیچ کدوم از مسافربرهای شخصی مشکل ما رو ندارن. فرق ما با اونا یه طرح ترافیکه که اونم ارزونی خودشون. آنقدر هزینه اضافه تر داریم که این چیزا اصلاً به چش نمی یاد.»
«مگه شما از طرف سازمان تاکسیرانی بیمه تشویقی نمی گیرین؟»
«اسمش تشویقیه، وگرنه بیمه تاکسی همینجوری 200 هزارتا بالاتر از بقیه اس! تازه اگه قرار باشه ثالث و بدنه داشته باشی که باید یه 400 تا بیشتر بدی! خیلی از رفقای ما چون هزینه اش زیاده، از خیر بدنه می گذرن.»
«حرف حسابشون چیه؟»
«می گن تاکسی بیشتر ازشخصی کار می کنه، قاعده همه بیمه ها همینه.»
«یادمه یه وقتی به تاکسیا یارانه می دادن، الانم می دن؟»
«نه دیگه از این خبرا نیست، فک کنم آخرای 80-79 بود. یعنی یه بن لاستیک می دادن، می تونستی لوازم یدکی ارزون تر از جاهای دیگه هم بخری. الان همون تعمیرگاه های مجازم کار راننده ها رو راه نمیندازن. اصلاً قرار بود یه پولی بابت از کارافتادگی تاکسی تو تعمیرگاه های خودروسازی بدن که هیشکی زیربارش نرفت!»
«همه تعمیرگاه ها باید این مبلغ و می دادن؟»
«نه فقط 8-7 تا که با تاکسیرانی قرارداد دارن. اونام اگه گارانتی ماشینت تموم شده باشه، به سختی قبولت می کنن.»
هوا گرم است و او هم که از گفتن این حرف ها جوش آورده، سر قصه را می برد به سمت گرانی و حذف سهمیه بنزین. دلش آنقدرپراست که هنوز «ب» بنزین از دهانم بیرون نیامده، «ن» اش را می گیرد و می چسباندش به نان شب.
«ما اگه یه 100 تومنی از مسافرا بیشتر بگیریم، سریع پامون به کمیته انضباطی باز می شه و جریممون می کنن، ولی بازرسا هیچ کاری با مسافربرایه شخصی ندارن. همه این گرونیا زیر سر مسافربر شخصیه، ولی زحمتش رو دوش ماست. ما الان 3 بار بریم کمیته انضباطی اخراج می شیم. از اون طرف هر وقت پامون به کمیته می رسه، آنقدر فحش و ناسزا می دن که از خودمون و کارمون بدمون می یاد. بعد شما می گی امتیاز، الان واسه ما بیمه تکمیلی گذاشتن که کامل نیست. اگه یه عمل 20 میلیونی انجام بدیم، فقط 3 میلیونشو می دن، خب از کجا بیاریم.»
«به خطم هزینه ای به نام اجاره می دین؟»
«من نه! ولی بعضی از راننده ها هر روز 20 درصد پولی که درآوردن می دن به خط، خب شما حساب کن هزینه فیلتر روغن و هوام هست، قطعات ماشینم که استهلاک داره. مگه ما چقدر در می یاریم؟»
«الان روزی چقدرکاسبین؟»
«خوب خوب که کار کنیم 150 تا. ولی بیشترش واسه هزینه ها می ره.»
وقت خداحافظی دلم می خواهد بیشتر از آنچه معمول است کرایه بدهم، اما مرامش را می شناسم، اهل گرفتن یک قران اضافه تر نیست. اگر نمی شناختمش حرف هایش را می گذاشتم پای بده و بستان های رایج زندگی، مثل همان وقت هایی که ناله می کنیم تا دیگران دلشان به رحم آید و حالا در هر پست و حرفه ای که هستیم، دستمان را بگیرند، ولی او اهل این حرف ها نیست.
جزو آن معدود راننده هایی است که معتقد است روزی را خدا می رساند و همه ما وسیله ایم. برای همین خیلی وقت ها چشمم به مسافرانی خورده که سوار می شوند بدون آنکه آهی در بساط داشته باشند، یا حتی مثل خیلی ها که اسکناس های درشتشان را می گذارند دم دست تا اگر راننده پول خردی در بساط نداشت، هزینه ای نکرده باشند، اما او فقط لبخند می زند و با یک خداحافظی گرم یادشان می اندازد همه زندگی پول نیست.