جاده، تصادف و سفری که ناتمام ماند
عصر خودرو- داستان زندگی «زهرا» روایت یک حادثه است، یک اتفاق و یک تصادف؛ تصادفی که به واسطه خوابآلودگی راننده اتوبوس به وقوع پیوست و از هم پاشیدن خانوادهای را رقم زد.
عصر خودرو- داستان زندگی «زهرا» روایت یک حادثه است، یک اتفاق و یک تصادف؛ تصادفی که به واسطه خوابآلودگی راننده اتوبوس به وقوع پیوست و از هم پاشیدن خانوادهای را رقم زد.
به گزارش پایگاه خبری«عصرخودرو» به نقل از فارس ، همه چیز از آن تصادف لعنتی شروع شد. هنوز هم وقتی به یادم میآید تمام وجودم به رعشه میافتد.اسم تصادف برایم مساوی است با نبودن علی، از دست دادن پاهایم و یک عمر نگرانی، اضطراب و تشویش.
5 ماه پیش بود، بعد از سه روز مسافرت، هنگام بازگشت برای اینکه به ترافیک نخوریم، علی پیشنهاد داد که شبانه برگردیم.
دلم رضا نبود؛ رانندگی در شب را دوست نداشتم. مخالفت کردم؛ اما علی دست بردار نبود و میگفت:« مگر یادت رفته که محمد موقع آمدن چه کرد؛ تازه ترافیکی هم نبود. مدام از این صندلی به آن صندلی میکرد و از عقب به جلو میرفت و میآمد؛ چقدر شیشه را بالا و پایین کرد و چقدر اعصابمان را خرد کرد».
یاد کارهای پرخطر محمد که افتادم، دست و دلم لرزید؛ کم آوردم. در طول سفر محمد مدام اذیت میکرد؛ البته طفلکی گناهی نداشت که؛ یک بچه دو ساله خب خسته میشود از مسافت طولانی... انگار مرغی بود در قفس که خودش را مدام به در و دیوار میزد تا از قفس رها شود.
یادآوری این لحظات و فکر اینکه هنگام بازگشت نیز همین رفتار تکرار شود و تازه ترافیک هم داشته باشیم مرا مجبور به تسلیم در مقابل حرف علی کرد.
شام آخر را که خوردیم سریع وسایلمان را جمع کردیم؛ علی بعدازظهر خوابیده بود و آماده برای رانندگی؛ اما من دلم آشوب بود؛ وسایل که بار ماشین شد بچهها با خوشحالی سوار ماشین شدند؛ از اینکه مجبور نبودند بخوابند و شب بیدار میماندند شاد و شنگول بودند.
صدای خشخش بستههای خوراکی که آمد نگاهی به دو وروجکم کردم و گفتم: از همین الان شروع نکنید، مگر شام نخوردهاید؟ که محمد با شیرینزبانی با کلمات ناقصی که تازه یاد گرفته بود، گفت این بهبه است.
گذاشتم در شادیشان بمانند. خیابانهای خروجی شهر خلوت بود. ساعت یک نیمه شب بود. وارد جاده شدیم تک و توک ماشینها در حال تردد بودند. هوا هم خوب بود؛ با اینکه باید در این فصل سال هوا بارانی باشد اثری از باران نبود اما سرمای هوا پوست صورت را نوازش میداد.
روزهای آخر تعطیلی عید بود...
***
برای اولین بار این مسیر را برای بازگشت انتخاب کرده بودیم.دلم بیتاب بود؛ اما علی آرام بود. هیچ استرسی نداشت و تازه با تعجب به من نگاه میکرد و میگفت: از چه میترسی؟ این همه مردم شبها رانندگی میکنند و از این ور به آن ور میروند مگر برایشان اتفاقی میافتد.
نخواستم فاطمه از ترس من چیزی بفهمد- چراکه دلش به دلم بند بود و با اندک احساس ترسی که از من دریافت می کرد تمام وجودش پر از ترس میشد- رو به علی، لبم را گاز گرفتم و با گوشه چشمی اشاره کردم که یعنی نگو.
تا آمدم حرف را عوض کنم فاطمه پرسید مامان مگر رانندگی در شب خطر دارد؟
آهی کشیدم و گفتم: نه ؛ این همه مردم شبها به سفر میروند، مگر چیزی میشود.تازه شب بهتر است چرا که شماها خوابید و وقتی بیدار شوید به خانه رسیدهایم.
سعی کردم جو را عوض کنم. ضبط ماشین را روشن کردم و روی آهنگ شماره 18 -که فاطمه دوستش داشت- کلیک کردم.
فاطمه گفت: مامان! شیشهها را پایین بکشم؟ گفتم: نه سرد است؛ اما علی شیشهها را پایین کشید و فاطمه عاشقانه دستانش را در هوا تکان داد. محمد هم به تقلید از فاطمه می خواست این کار را کند اما فاطمه نگذاشت و دوباره دعوایشان شد.
سرگرم ساکت کردن آنها بودم که ناگهان صدای بوق کشداری، آرامشمان را بهم زد؛ ماشینی با سرعت بالا از کنارمان رد شد و ما را به گوشه خاکی هدایت کرد.
به علی گفتم مواظب باش. علی گفت :ما راه خود را میرویم و آن ماشین دیوانه بود.
سکوت در فضا پیچید. ادامه راه را طی میکنیم. با اینکه جاده را بلد نیستیم اما با دقت به علائم جاده نگاه میکنیم. مه کم کم جاده را فرا میگیرد. دلم میترسد. زیر لب آیتالکرسی میخوانم.صدای بچهها کم کم محو میشود. آرام خوابیدهاند.
به علی میگویم کناری بزند تا بایستیم و استراحت کنیم؛ شاید مه کمتر شود . توقف میکنیم اما مه رفتنی نیست.
دوباره راه می افتیم. جاده سوت و کور است. حتی ماشینی نیست تا دلمان قرص شود.
از علی میخواهم که از ادامه سفرخودداری کرده و گوشهای بمانیم تا صبح شود؛ اما سکوت جاده بیشتر آدم را می ترساند.
عاقلانه این است که راه بیفتیم و راه میافتیم؛ با احتیاط و با سرعت مطمئنه رانندگی میکنیم؛ عجلهای برای رسیدن نداریم. بچههایمان پیشمان هستند و آنطرف کسی انتظار آمدنمان را برای ساعات ابتدایی صبح نمیکشد.
ظرف آجیل را برمیدارم و اندکی مغز برای علی آماده میکنم. کف دست علی میریزم و میگویم بخور تا خوابت بپرد. علی میگوید: باور کن خوابم نمیآید.
صدای موزیک تکراری -که فاطمه آن را دوست دارد- در ماشین میپیچد. از این آهنگ خسته شدهام. دستگاه پخش ماشین را روی رادیو تنظیم میکنم. یک موسیقی لایت پخش میشود که به جای آنکه در آن هوای گرگ و میش جاده آرامش بخش باشد ترسآفرین است و دلهرهآور.
به پیچ خطرناکی نزدیک میشویم- البته تابلوها میگویند خطرناک است- ماشینمان همین جوری در سربالایی نمیکشد و علی هم که با سرعت مطمئنه رانندگی میکند برکندی حرکت ماشین افزود.
تابلوها پشت سر هم از پیچ خطرناک میگویند. سمت راستمان کوه است و سمت چپمان دره؛ هنوز به محدوده پیچیدن نزدیک نشدهایم که ناگاه یک صفحه پر از نوری از بالا به سمتمان میآید؛ از شدت نور به ناگاه چشمانم را می بندم.
نزدیک تر که میشود می بینم که یک اتوبوس است؛ اتوبوسی که با سرعت سرسامآور به سمت ما میآید. جایی برای مانور نداریم. سمت راستمان باریکه خاکی است که اندکی با صخره فاصله دارد.
علی دستش را روی بوق میگذاردو سعی میکند با تمام چیزی که بلد است ماشین را از جلوی اتوبوس خارج کند اما انگار زمان برای ما متوقف شده است ! اتوبوس با سرعت میآید اما زمان برای ما ایست کرده است.
***
... احساس خفگی می کنم. سرم را تکان میدهم اما انگار گیر کردهام. بوی تندی میآید. نفسم بالا نمیآید انگار فشاری بر روی قفسه سینهام است. میخواهم با دستانم آنچه را که روی سینه ام افتاده ، بردارم اما دستانم تکان نمیخورد. چشمانم را باز میکنم. سنگ، شیشه شکسته و آهن مچاله شده مرا احاطه کرده است.
فاصلهام با صخره فقط به اندازه یک مشت است ؛ انگار صخره مرا در آغوش گرفته. نمیفهمم کجایم؟ چه شده؟ مغزم یاری نمیکند! میخواهم تکان بخورم اما بدنم قفل شده است؛ صدا میآید صدایی مثل ناله؛ صدای محمد است. میشناسم! صدایش را میشناسم! محمد کجاست؟ فاطمه کو ؟ علی چه شد؟
میخواهم سرم را بچرخانم و علی را ببینم اما سرم نمیچرخد. صدای ناله محمد بیشتر میشود. میخواهم بگویم جانم؛ اما لبانم باز نمیشود و صدا از گلویم بیرون نمیآید.
درنگ جایز نیست . با هر بدبختی و هر دردی که هست سرم را میچرخانم و چیزی که میبینم علی است؛ علی انگار روی فرمان خوابیده. پشت سرش به من است. میخواهم تکانش دهم اما دستم تکان نمیخورد.
قطره آبی از روی پیشانیام به پایین میریزد با چشمانم دنبالش میکنم. آب نیست خون است! وای ! میترسم. من همیشه از خون ترسیدهام اما اینجا کسی نیست که نازم را بکشد.
باز صدای محمد میآید با تمام وجود سرم را برمیگردانم . درد در وجودم رعشه میاندازد. نگاهم را به صندلی عقب میدوزم. اما بچهها نیستند. صدا از پایین صندلی میآید فاطمه را میبینم که دمر افتاده اما محمد نیست... نه ، نه ، هست؛ زیر فاطمه است؛ دستش را میبینم. سنگینی فاطمه اذیتش میکند. میخواهم فاطمه را صدا کنم اما باز صدایم درنمیآید. مستاصل ماندهام. از خدا فقط میخواهم یکی برسد و کمک کند ...
زمان به کندی میگذرد. دست و پایم را انگار بستهاند. علی بیحرکت است و کسی نیست که به بچهها کمک کند.
صدا میآید؛ صدای یک مرد غریبه که داد میزند و میگوید بیایید اینور، بیایید کمک، کمی آرامم میکند ... .
***
حالا درست 5 ماه از آن حادثه وحشتناک میگذرد. هنوز یادآوری آن روز برایم دردناک است؛ روزی که خوابآلودگی یک راننده بیوجدان، زندگی مان را از هم پاشید. علی رفت و من ماندم روی ویلچر با دو بچهای که هنوز کابوس تصادف و مرگ پدر را با خود دارند.
***
قصه این روزهای زهرا شاید قصهای تلخ باشد که نه؛ حتما تلخ است؛ چراکه بیاحتیاطی، عدم توجه به جلو و خوابآلودگی راننده اتوبوس،کانون یک زندگی را متلاشی کرد؛ شاید اگر راننده اتوبوس اندکی استراحت میکرد یا راننده کمکی، رانندگی میکرد این اتفاق رخ نمیداد.
این حادثه، پایانی برای این ماجرا و دیگر حوادث جاده ای نیست؛ چرا که همواره «خستگی و خوابآلودگی، سرعت غیرمجاز، سبقت غیرمجاز و عدم توجه به جلو» در جادهها جان میگیرند؛ همانگونه که سردار هادیانفر رئیس پلیس راهور ناجا به آن اشاره و عامل 82 درصد از تصادفات جادهای را این موارد میداند.
موضوع تصادفات جادهای، واژه غریبی نیست-حداقل برای کشور ما- چرا که هر خانواده قطعا یک تصادف را در گروه فامیلی خود تجربه کرده و اینطور میتوان گفت که تصادف مانند شتری است که پشت در هرخانه میخوابد!