به گزارش پایگاه خبری «عصر خودرو» به نقل از انتخاب، کتاب «پیکان سرنوشت ما» با گردآوری و نگارش مهدی خیامی توسط نشر نی در سال 97 منتشر شده است. این کتاب، خاطرات احمد خیامی، موسس ایران ناسیونال (ایران خودرو)، فروشگاههای کوروش و بانک صنعت و معدن است.
شب قدر بود احساس میکردم درها چه آسان به رویم گشوده شدهاند. در آن موقع برعکس این روزها معتقد و مذهبی بودم در مقابل دروازه خروجی بغداد، مردی عرب جلوی اتومبیل ما دست بلند کرد و بدون این که بداند ما کی هستیم میخواست سوارش کنیم به راننده گفتم سوارش کند.
میخواست پول به ما بدهد که گفتم مهمان من هستی چند فرسخ که از بغداد دور شدیم باران شدیدی گرفت جاده کربلا - بغداد را تعریض کرده بودند و داشتند اسفالت می. کردند. راننده مجبور شد از جاده فرعی برود. به محض ورود به راه فرعی چرخهای اتومبیل در گل فرو رفت و راننده گفت غیر ممکن است بتوانیم از این گل ولای بیرون بیاییم من از شدت غصههایهای گریه میکردم و با خودم میگفتم سعادت زیارت مرقد مطهر امام حسین و حضرت عباس و نجف اشرف را نداشتم مردی که در راه سوارش کرده بودیم گفت صبر کنید پیاده شد و رفت به سوی نخلستانهای کنار دجله یا فرات درست یادم نیست کدام و نیم ساعت بعد با بیش از پانزده مرد عرب برگشت.
آنها علی علی گویان اتومبیل را چند کیلومتر روی دست راه بردند و از گل ولای نجات پیدا کردیم هر چه کردم چیزی بگیرند گفتند التماس دعا داریم به امان خدا از آن جا جاده قسمتی سنگ فرش و قسمتی اسفالت بود. به زیارت طفلان مسلم و از آنجا به کربلا رفتم و خدا میداند در چه عالمی و چه حالت زیبایی بودم گریه شوق مجالم نمیداد سعادتی نامنتظره بود آن شب یکی از بهترین و مقدسترین و مفرحترین شبهای زندگیام بود. گویی بر بالهای ملائکه در پرواز بودم و روی ابرها راه میرفتم به طوری که راننده هم به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بود و، با آنکه مسیحی بود، اظهار ارادت میکرد. نمیدانم چگونه آن همه حال و آن همه خوشحالی و آن همه لذت دست داده بود و آن همه اشک ریختم از شدت خوشحالی و سعادت. بالاخره راحت به نجف رسیدیم و زیارت کردیم و از راه دیگری که خیلی نزدیکتر به بغداد بود و گویا راه موصل بود بازگشتیم.
زمانی به بغداد رسیدم که رانندهها برای حرکت به سوی تهران آماده شده بودند. از تهران قبلاً ترتیب ضمانتنامه بانکی برای امور گمرک را داده بودم. از راه قصر شیرین کرمانشاه همدان قزوین و کرج به تهران رسیدیم.
در بین راه با کمک رانندههای ایرانی که فقط ده دستگاه از چهل تا را میراندند با سودی عالی البته نه از سر بی انصافی - اتومبیلها را فروختم چون مدتی بود اتومبیل دیزلی وارد ایران نشده بود، بازار خیلی داغ بود ولی من به روش همیشگی با قیمتی عادلانه اتومبیلها را عرضه میکردم از کرمانشاه به همدان رسیدیم و خریداران کرمانشاهی به آشنایان خود در همدان تلفن کرده بودند و از همدان به قزوین و از قزوین به کرج و تهران همه خریداران با دستههای اسکناس برای خرید اتومبیلها به پیشواز میآمدند.
هنوز به تهران نرسیده بودیم کا که ده دستگاه اتومبیل به فروش رفته بود برای آوردن شصت دستگاه بعدی دیگر خودم نرفتم و یادم نیست چگونه آنها را از بیروت به تهران آوردند. صد دستگاه را از قیمت قبلی شرکت مریخ بیشتر نفروختم ولی میدانم که آن صد دستگاه اتومبیل بیشتر از سیصد هزار تومان برایم درآمد داشتند. در همان سال از شرکت مریخ بیست دستگاه اتوبوس دیزلی که به تازگی واردشان کرده بودند خریدم.
با آنکه موتورشان در جلو قرار داشت محل آن به شکلی با سرپوش مخصوص پوشیده شده بود که نمیگذاشت صدای موتور دیزلی در داخل اتوبوس شنیده شود. این اتوبوسها مشهور شده بودند به اتوبوسهای شاسی بی دماغ که شرکت مریخ به سفارش شرکت مسافربری تثث آنها را وارد کرده بود. این شاسیها 71سال در گمرک خرمشهر مانده بودند و نزدیک بود زنگ بزنند. نمیدانم چرا شرکت آنها را تحویل نمیگرفت و شرکت مریخ هم قدرت فروش آنها را نداشت.
آقای سودآور فروش این شاسیها را به من پیشنهاد کرد و من حاضر شدم بیست دستگاه شاسی بخرم مشروط بر این که شرکت مریخ سفارش شاسیهای مخصوص اتوبوسهای مرسدس بنز را انحصاراً به من واگذار کند و به کارخانه نیز بنویسند که شاسیهای اتوبوس را به قیمت صادراتی بدون هیچ گونه حق نمایندگی هر مقدار که من احتیاج داشتم سفارش بدهم. فقط من در ازای هر دستگاه شاسی مبلغ 2500 تومان به شرکت مریخ میپرداختم.
اصولاً به نوشته که همه جور میشود بالا و پایینش کرد چندان اعتقاد نداشتم و به احمد سودآور گفتم بابت این توافق قول مردانه بدهید او مرد و مردانه با من دست داد و با برادرش فریدون موضوع را به نام گواه در میان گذاشت و مورد قبول واقع شد و من هر بیست دستگاه شاسی را که در گمرک خرمشهر انبار شده بودند قسطی از آنها خریدم. رانندهها را به خرمشهر فرستادم. در خرمشهر، برای پنج دستگاه اتاق موقت سه دستگاه از شاسیها را برای حفاظ راننده ساختند و اتوبوسها را به تهران آوردند. به کارخانه تیرگان که کارش ساخت اتاق اتوبوس با ستونهای چوبی و روپوش ورقه آهن بود فروختم. آنها قبلاً اتاق اتوبوس را روی شاسیهای شورلت و دوج بنزینی و مخصوص باربری میساختند در صورتی که این شاسیها مخصوص اتوبوس و با کمک فنر و فنرهای مخصوص مسافربری ساخته شده بود عده زیادی اتاق ساز در تهران بودند که روی شاسیهای باربری به شرح بالا اتاق میساختند و بهترین آنها همان آقای تیرگان بود سفارش ساخت دو اتاق دیگر را به دو برادر دادم البته آقای تیرگان خیلی بدقولی کرد و اتاق اتوبوسها را بعد از چهار پنج ماه ساخت قبلاً میدانستم این شاسیها از نظر مصرف سوخت و هم از نظر موتور مقرون به صرفهاند و هم این که مسافران خیلی راحتتر میتوانستند سوارش بشوند. قیمتشان بالاتر، بود اما امتیازهای بیشتری نسبت به اتوبوسهای قبلی داشتند. آن پنج پرداخت خیلی هوای خریداران را. داشتم هنوز یک ماه نگذشته بود که این اتوبوسها دستگاه را به پنج نفر راننده با سابقه اتوبوس با قیمت کمی فروختم و در قسطبندی خریداران فراوانی یافتند و بازار از دست کمپانی شورلت و دوج خارج شد. تمام پانزده دستگاه اتوبوس بعدی پس از یکی دو ماه البته با قیمت بیشتری به فروش رسیدند و سفارش سی دستگاه دیگر را هم دادم،
از آن به بعد کارم شده بود مکاتبه با کارخانه بنز و البته مراجعانم خیلی زیاد شده بودند به ناچار یک نفر مترجم و نامهنویس انگلیسیدان برای بعد از ظهرها استخدام کردم و نیز آن دوستی را که در حسین آباد خراسان کارپرداز بود و در روزگار سختی مرا در ملک خود پنهان کرده بود برای کمک در فروش و نیز حسابداری آوردم.
آقای عباس صیرفی به تهران آمده بود و از کار زراعت هم ناراضی بود و بدین ترتیب در تشکیلات من مشغول شد. صیرفی ترتیبی داد که چند حسابدار استخدام و ادارهای برای وصول اقساط و سفتهها درست کردند. یک طبقه کامل پاساژ صفا را اجاره کردند فروشگاه لوازم یدکی را توسعه دادم ولی هنوز هزینه زندگی خانوادگی من همان بود فقط یک راننده گرفته بودم چون برای کارهای اتومبیلها و آوردن شاسیها رانندگان تمام وقت لازم داشتم روزهایی که کار کمتری داشتم یکی از رانندگان را برای رفت و آمد خانواده و بچهها میفرستادم این راننده جزء کادر دفتری شده بود چون راه قلهک به تهران طولانی بود خانهای در نزدیکی دفتر واقع در خیابان شادمان در جاده قدیم شمیران با اجاره ماهیانه سیصد تومان کرایه کردم فرزندان نیز بزرگ شده بودند و در تهران به مدرسه میرفتند اما با وجود درآمد بیش از صدهزار تومان هزینه زندگی خانوادگی من از روزی ده تومان به اضافه کرایه خانه بیشتر نبود بی حساب و کتاب خرج نکردن باعث شده بود سرمایهای جمع کنم.